آغوش خدا همیشه باز است

تفکر کن ،توکل کن ، آرامش داشته باش، آنگاه دستان خدا را خواهی دید که زودتراز تو دست به کار شده اند.

عزت و ذلت انسان فقط در اختیار خداوند است، خدایی که به اعمال انسان نگاه می کند.

در قرآن به موارد بسیاری اشاره شده که خدا به هر که بخواهد می دهد از عزت ، ذلت ، روزی ، هدایت و…..

حال صحبت اینجاست که خدا کی می خواهد و به چه کسانی می دهد معیار خدا برای دادن چیست؟

پاسخ ساده است خدا به هر کس متناسب با بهایی که پرداخته است می دهد اگر بهای عزت را بدهیم عزت می گیریم و اگر بهای ذلت را بدهیم ذلت نصیبمان می شود پس این خودمان هستیم که تعیین می کنیم چه چیزی دریافت کنیم.

در هیاهوی زندگی دریافتم جايگاه من در زندگي بندگي خداست:چه دویدنها یی که فقط پاهایم را ازمن گرفت،درحالیکه گویی ایستاده بودم،چه غصه هاییکه فقط باعث سپیدی مويم شد
در حالیکه قصه ای کودکانه بیش نبود…..دریافتم کسی هست که اگر بخواهد میشود وگرنه ، نمیشود. “به همین سادگی” 
کاش نه می دویدم و نه غصه میخوردم ، فقط او را می خواندم .

پیله و پروانه

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد، شخصی نشست و ساعت‌ها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی‌تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص خواست به پروانه کمک کند و با یک قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد.

پروانه به راحتی از پیله خارج شد؛ اما جثه‌اش ضعیف و بال‌هایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد. او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و پرواز کند؛ اما نه تنها چنین نشد و برعکس، پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست پرواز کند.

آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد.

گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم.

اگر خداوند مقرر می‌کرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج می‌شدیم؛

به اندازه کافی قوی نمی‌شدیم و هرگز نمی‌توانستیم پرواز کنیم.

حکمت خدا

تنها نجات یافته ی کشتی،  به ساحل جزیره دور افتاده ای، روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست. سرانجام اوخسته و نا امید، ازتخته پاره ها کلبه ای ساخت تاخودراازخط ات مصون بدارد و درآن لختی بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش درجستجوی غذا بود، از دور دیدکه کلبه اش درحال سوختن است ودودی ازآن به آسمان می رود.

بدترین اتفاق ممکن افتاده وهمه چیزازدست رفته بود.

ازشدت خشم و اندوه فریاد زد:

« خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »

صبح روز بعدباصدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شدازخواب پرید.

کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.

مرد خسته، وحیران بود. نجات دهندگان می گفتند:

“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم”

 

پر بکش، اوهمیشه آغوشش باز است

من در ابتدا خداوند را یک ناظر، مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم، شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم …!

وقتی قدرت فهم من بیشتر شد، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند…

نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم… از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد ، زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد، وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را میدانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله ها را از کوتاهترین مسیر میرفتم…

اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت، او بلد بود…

از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته میگفت :

« تو فقط پا بزن »

من نگران و مضطرب بودم پرسیدم « مرا به کجا می بری ؟ »

او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم

وقتی میگفتم : « میترسم »، او به عقب بر میگشت و دستم را میگرفت و میفشرد و من آرام میشدم…

او مرا نزد مردم میبرد و آنها نیاز مرا به صورت هدیه میدادند و این سفر ما، یعنی من و خدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم …

خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده و آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است، بنابراین من بار دیگر هدیه‌ها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم « دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده است »

و با این وجود بار ما در سفر سبکتر است …

من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم، فکر میکردم او زندگی ام را متلاشی میکند، اما او اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد.

خدا میدانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک، پرواز کند…

و من دارم یاد میگیرم که ساکت باشم و در عجیبترین جاها فقط پا بزنم.

من دارم ازدیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت میبرم و من هر وقتی نمیتوانم از موانع بگذرم.

او فقط لبخند میزند و میگوید :  پا بزن……!!!

نسبت سطح بال زنبور به بدن او ، بسیار کم است

با توجه به قوانین آیرودینامیکی، پروازممکن نیست

اما زنبور این را نمیداند و پرواز میکند . .

 

همچنین ببینید

کلاس کنکور دکترای بیوشیمی

کلاس کنکور دکترای بیوشیمی در موسسه فراز با اساتید زیر هست : درس زبان انگلیسی …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *